صدای چیکچیک شیر آب در فضای خالی بازداشتگاه میپیچید وانعکاس صدایش بازداشتگاه را در بر میگرفت، روبهروی درب حمام نشسته بودم، روی زمین سنگی وسرد ولی دیگه خیلی وقت بود که سرما رو احساس نمیکردم، ناخودآگاه با صدای چیکچیک آب خاطرات دونهبهدونه جلوی چشمانم میآمدند، گاهی به گذشتههای نه چندان دور در چند سال گذشته میرفتم وگاهی برمیگشتم به بازداشتگاه خالی آگاهی و خاطرات همین چند روز پیش تو ذهنم تداعی میشد.
تا همین چند روز پیش اینجا پر بود ازآدمهایی که هر کدام به جرمی در این بازداشتگاه تحت بازجویی بودند،بعضی چند روز و بعضی هم بیش از یک ماه رو در اینجا بودند،گریهها و خندههای زیادی رو دیده بودم. با آدمهای زیادی آشنا شده بودم که تا قبل ازآن برخورد نزدیکی با آنها نداشتم و همیشه فقط در مورد آنهاشنیده بودم،دزدها، قاتلها و… . یاد محسن افتادم ،محسن جوانی بود 20 ساله با صورتی زیبا و دلنشین، نمازش ترک نمیشد، تنها به خاطر اینکه بتواند تا قبل از سرمای زمستان سرپناهی برای مادر و پدر پیرش و برادر و خواهر کوچکش تهیه کند و پس از 6 ماه به زندگی در چادر در جنگلهای شیان خاتمه دهد،تنها راه را سرقت دیده بود، صاحبخانه ماهها پیش جوابشان کرده بود واثاثشان رابیرون ریخته بود،همه شهر را به دنبال کار گشته بود ولی یا از او ضامن معتبر خواسته بودند یا حقوقش آنقدری نبود که بتواند حتا خوراک خانواده را تامین کند،حتا از تلویزیون هم آمده بودند و با آنها مصاحبه کرده بودند ولی هیچ کمکی در کار نبود،به خاطر مریضی پدر که کارگری ساده بوده تمامی پس مانده زندگی را از دست داده بودند،کمیته امداد بعد از بارها مراجعه متقبل شده بود ماهی 80 هزار تومان بدهد و قول داده بودند در نوبت اسکان نیزجایشان دهند ولی این پول تنها به اندازه خرید نان یک خانواده 5 نفری در تهران هست، محسن آخرین راه را کج راهه سرقت دیده بود،به همراه دوستش مهرداد که او نیز شرایطش بهتر از خود او نبود به کیف قاپی رو آورده بودند ولی از همان روزهای اول با هم قراری گذاشته بودند که هرگز دست به اموال رهگذران پیاده شهر نبرند که شاید آنها نیز مستحق کمک باشند، تنها کیف کسانی رو میبردند که درماشینهای مدل بالا در بالای شهر تردد میکردند، این کار را یا در پمپبنزینها ویا در هنگام ورود خودروها به منزل شخصیشان انجام میدادند و پس از توقف خودرو مهرداد درچشم بهم زدنی درب خودرو را باز میکرد و کیف را برمیداش و سواربر موتور از محل فرار میکردند.
چهار یا پنج ماهی بود که مشغول این کار بودند و در کل حدود سی فقره سرقت کرده بودند و محسن تازه توانسته بود اتاقی کوچک درگوشه شهر برای خانوادهاش اجاره کند که به قول خودشان چوبخطشان پر شده بود و خداگیر شده بودند.
قریب دو ماه بود که در آگاهی تحت بازجویی به اصطلاح فنی بودند و هربار که آنها را میبردند برای بازجویی و برمیگشتند رد دستهای بازجو به روی صورتشان میدرخشید و با بغضی که به خاطر غرورشان از بقیه قایم میکردند، گوشهای کز میکردند و ساعتها آرام میگریستند.
افسران پرونده در اداره آگاهی برای اینکه موج شکایتها کم شود و آگاهی نشان دهد که قدرت دارد و میتواند جرم را در شهر کنترل کند، هر سارقی را که دستگیر میکردند با شکنجههای بدنی و روحی آنها را وادار به اعتراف در مورد جرمهای نکردهشان میکردند و بهشان میگفتند تنها راه نجات اعتراف وبهقول خودشان گردن گرفتن پروندههای دیگری بود که افسر پرونده به آنها میگفت و متهمین که راهی دیگر نمیدیدند قبول میکردند، این کاری بود که در مورد مهرداد و محسن نیز کرده بودند وآنها را وادار به اعتراف 120 فقره سرقت کرده بودند.
بازداشتگاههای آگاهی به شکلی بود که نه تنها حقوق انسانی در آن رعایت نمیشد بلکه فکر میکنم در خور هیچ حیوانی نیز نبود ، پیش از آن شنیده بودم که دیگر در هیچ بازداشتگاهی کسی را نمیزنند واین بهخاطر بازرسان سازمان ملل است ولی فکر نمیکنم کسی واقعن از فجایع این بازداشتگاهها خبر داشته باشند.
شنیده بودم که در آگاهی هر کسی را به راحتی میتوان واداربه اعتراف به جرمهای نکرده کرد ولی باورم نمیشد که یکنفر چگونه میتواند با کمی فشار تن به این کار دهد ولی چیزهایی دیدم که هضم این مساله را برایم راحتتر کرد.
وقتی کسی رو با دست بند آهنی از دست و یا پا از میلههای در آویزان میکردند در کمتر از سی ثانیه فریاد مساعدت و اعتراف را سرمیداد و یا وقتی تهدید به بازداشت همسر، فرزند و دیگر اعضای خانواده وشکنجه آنها را میکردند، هر مردی وادار به اعتراف میشد چون بهراحتی این کار را عملی میکردند.
عدم وجود بهداشت یکی دیگر از شکنجههای روحی بود که هر فردی را وادار میکرد که هر کاری انجام دهد بلکه شاید فقط بتواند چندروزی رو زودتر از اون جهنم خلاص بشه.
بهغیر از متهمین ، بازداشتگاه اقامتگاه جانداران دیگری موسوم به گال بود که من تا کنون جای دیگری ندیده بودم،حشراتی بسیار ریز که به سختی با چشم قابل رویت بودند و محل اقامتشان درزهای لباس بود و از خون تغذیه میکردند و باعث خارش شدید میشدند، ظاهرن اگه کسی بدشانسی میآورد و مدت زیادی در اونجا میماند و یکی از این موجودات وارد بدنش میشدند دچار بیماری پوستی به نام گال میشد.
سوسکهای ریزو سریع تمام بازداشتگاه رو احاطه کرده بودند،ظاهرن قانون سازمان زندانها حکم بر آن میکرد که هر زندانی باید حداقل سه عدد پتو داشته باشد، ولی در بازداشتگاه این قانون در چله زمستان تبدیل به هر دو نفری یک پتو شده بود و روی موکتی سفت که در کف سنگی بازداشتگاه پهن بود همه میخوابیدند .
به خاطر اینکه هیچ پنجره و روزنهای به داخل بازداشتگاه باز نمیشد، دایمن کولر را روشن میگذاشتند که مثلن هوا در جریان باشد و فکر آن که در زمستان با کولر 24 ساعته روشن و بازداشتگاه سنگی در زیرزمین و لباس مخصوص آگاهی که متشکل از یک پیراهن و شلوار پارچهای نازک بود هنوز سرما را به مغز استخوانم راه میدهد..
No comments:
Post a Comment