به تارنمای جــارچــی خوش آمدید


هر گردویی گرد است ، اما هر گردی گردو نیست ، همه طنزها خنده دار است ولی هر نوشته خنده داری طنز نیست .

Monday 28 January 2013

" کشف آلت جرمی بسیار خطرناک در جمهوری اسلامی " قــــلم

مانا نیستانی

تیتر اخبار داخل ایران آنچنان با سرعت تعقییر میابد که اگر تنها یک روز را بدور از اخبار بگذرانید تصور میکنید مدتها از کشور دور بوده اید ،معمولا روزانه یا تعدادی کشته میشوند ویا به مرگهایی طبیعی به قتل میرسند، یا بازداشت میشوند ویا راه بازگشت به منزل را گم میکنند ودیگر بازنمیگردند و... ولی اینبار پس از موضوع کــــشدار همان فتنه معروف که ازپس از انتخابات 1388 تا کنون ادامه داشته، پس از خوشحالی کوتاهی بابت اعطای مرخصی های هر چند کوتاه به تعدادی از عزیزانمان که در چند روز اخیر اتفاق افتاد ، مجددا در شامگاه هشتم بهمن ماه شاهد بازداشت دوازده نفر خبرنگار در فاصله زمانی کمتر از 24 ساعت بوده ایم، تعداد دیگری از خبرنگاران بازداشت نشده نیز میبایست خود را به شعب دادگاه جهتبازپرسی معرفی کنند.  

چهره هایی که در ذیل میبینید قاچاقچی نیستند،نه قاتل  هستند ونه سارق، نه زورگیر ونه از ارذل واوباش ،اینبار قرعه به جای محله های خطرناک به دفاتر روزنامه ها افتاده وبه جرم حمل و استفاده از صلاح سرد بسیار خطرناک (قلم) بازداشت شده اند

در کشور من ظاهرا طبقه بندی بدین صورت است که جای کسانی که هزاران میلیارد اختلاص کرده اند در کاناداست ،  جای گرسنگان بالای دار و روشنفکران در زندان ،کشوری که مسئولانش زندان را هتل مینامند و کودکانش در کوره های آدم سوزی میسوزند وهمچنان اتوبوسهای راهیان نور انسانها را به آن دنیا هدایت میکنند

لینک گزارشگران بدون مرز





گيرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه هاي تبرهای تان زخم‌دار است

با ريشه چه می کنيد؟

گيرم که بر سر اين باغ بنشسته در کمين پرنده‌ايد

پرواز را علامت ممنوع ميزنيد

با جوجه های  نشسته در آشيان چه می کنيد؟

گيرم که می کشيد

گيرم که می بريد

گيرم که می زنيد

با رويش ناگزير جوانه چه مي‌کنيد؟

خسرو گلسرخی


Friday 25 January 2013

داستان کوتاه سنگساران


نقاش : آرتا داوری
فاصله کوتاه بین یک زندگی عادی وپایان یک زندگی ،داستان زنی که مسیر بین سادگی وسنگسار را با سرعت طی میکند، سفر کوتاهی از عشق تا سنگسار






سنگساران

" ابراهیم "
ازدواج اول » فقط دیگه یک اسم ویک کابوس ازش مونده بود ، کابوسی که هر روز خودم ودخترم رو داشت از بین میبرد ،از کابوس بدتر بود چون کابوس های شبانه فقط روحت را آزار میدن ولی او از آزار جسمی هم دیگه دریغ نمیکرد ، میزد به قصد کشت میزد ، هم من رو هم دخترم رو بارها و بارها درمانگاه وپانسمان وشکسته بندی و... ولی از ترسم سراغ شکایت نمی رفتم . نه از ترس اینکه کتک بخورم از ترس اینکه یک دفعه بلایی سرمرجان( دخترم ) بیاره که دیگه قابل جبران نباشه ، درسته دختر خودش هم بود و هیچ پدری رازی به آزار بچش به این شدت دیگه نمیشه ولی متاسفانه شیشه(مواد مخدر) زن وبچه و همه چیز رو از ذهنت پاک میکنه ،اوایل یواشکی میکشید ، بعد شد علنی وسال های آخر هم که دیگه شده بود تاجرشیشه ،خودش تولید میکرد ،تمام دورش رو آدم های خلافکار وخطرناک پر کرده بودند ،تو خونه هم امنیت نداشتم ،میترسیدم ، از خودش دوستاش ، دچار بیماری روحی شده بودم هم خودم رو باخته بودم هم زندگیم رو ،به هیچ چیز فکر نمیکردم پولایی که خونه میومد آدم هایی که میومدند ومیرفتند نگاه مردم هیچ کدام ، فقط هر روز خدا خدا میکردم امروزم نیاد خونه ، آخه خونه اومدناش چند روز یک دفعه شده بود ،سه یا چهار روز نبود ویک دفعه خبر مرگش پیداش میشد وقتی هم میومد کتک وفحاشی وشیره کش خونه توی خونه براه بود ،اوایل فقط خودش بود ولی دیگه تنها نمیومد وبا دوستاش میومد ، دیگه کار به جایی رسیده بود که شب ها نگهشون میداشت وتا صبح باهم نعشه بازی میکردند ،بلند بلند به شوخی به هم بد وبیراه میگفتند چیزهایی که بعضی از مردها در خلوت مردانه هم اینگونه حرف نمیزنند ولی...
بارها وبارها دستگیر شده بود ولی پلیس رو با پول ورشوه ساکت میکردند ،اینقدر رشوه داده بود که دیگه دوستای پلیسش زیاد شده بودند هر روز پر رو تر از قبل میشد ،حتی جایی هم برای شکایت وجود نداشت چون پول خرج میکرد وتوی کشوری که بهایی به زن داده نمیشه حرف یک قاچاقچی حرفه ای جلو تر از من بود.یکی دوسال آخر هر موقع میومد خونه من دخترم رو بر میداشتم ومیرفتم به بهانه خونه مادرم ولی روم نمیشد هر چند روز یک بار برم خونه مادرم وچند روز بمونم معمولا خونه دوستام میرفتم ،از خونه میرفتم چون وقتی که میومدند چند روزی رو لنگر مینداختند ،ظاهرا اون چند روزی رو که خونه نمیومد دنبال معامله وکار میرفتند و وقتی کارشون تموم میشد میومدن خونه وعین چند روز رو میکشیدند ومیخوردند ومیخوابیدند اویل غرغر میکرد که چرا میری چون کسی برای پذیرایی ازشون نبود ولی بعدش چیزی نگفت ،کمی از استرس ها کم شده بود ولی دیگه چیزی روی زندگی قشنگ نمیدیدم، یکبار بهش گفتم بیا بریم جدا شیم اینجوری برای تو هم راحت تره ، شبش رو توی بیمارستان صبح کردم .دکترهای بیمارستان ازم در مورد آثار کبودی میپرسیدند از ترسم که نکنه به پلیس بگن میگفتم زمین خوردم با تاسف سری تکون میدادند میرفتند
بن بست ،همه راهها بن بست بود وفکری برام نمونده بود همین که نمی دیدمش راضیم میکرد ،چند روز که نبود وقتی هم میومد من میرفتم،رابطه زناشویی هم که دیگه یکی دوسالی بود ازش خبری نبود منم از این موضوع بیشتر خوشحال بودم نمیدونم در اثر مواد مریض شده بود ویا کسی رو پیدا کرده بود اصلا بهش فکر نمیکردم وحتی اگر میفهمیدم کسی رو پیدا کرده خوشحال هم میشدم بلکه دیگه دست از سر من کامل برمیداشت ، دیگه حتی از فکر داشتن رابطه باهاش چندشم میشد ، ولی بدجوری خودم رو تنها میدیدم ،احتیاج به همدم داشتم ولی فکرشم نمیکردم ،سرم رو با دوست ورفیقام گرم میکردم ، مهمونی وبیرون وخرید و... ، همیشه توی مهمونیها بهم پیشنهاد دوستی میشد ولی اصلا بهش حتی فکر هم نمی کردم ،مرجان رو توی پارتی های شبانه نمی بردم ، مشروب خوردن رو نمیدونم از کی شروع کردم ولی آرومم میکرد اوایل زیاد نمی خوردم ولی بعد ها اینقدر میخوردم تا مست مست بشم ،اینگار سبکم میکرد ، حد اقل برای چند ساعتی راحت بودم از فکر وخیال وغیره فقط از فضایی که بودم لذت میبردم ،میگفتم میخندیدم میرقصیدم ،گهگاهی هم با پسرای مهمونی کمی شیطنت میکردم ولی درحد همون جا وهمون فضا بود بعدش تموم میشد.

یک روز خیلی بی حوصله بودم روی کاناپه دراز کشیده بودم تلویزیون میدیدم ،دخترم هم توی اتاقش خواب بود ، دیدم کلید توی در چرخید ودرب باز شد همیشه زنگ میزد تا من برم لباسم رو عوض کنم  ولی اینبار همینجوری درب روباز کرد ،پیش خودم گفتم حتما تنهاست از جام تکون نخوردم ، لباس مناسبی تنم نبود ،از چیزی که دیدم شکه شدم از در اومد تو به همراه سه تا مرد دیگه ، وحشت کردم وداد زدم برای چی زنگ نزدی ،از دیدن واکنش من بجای اینکه ناراحت شه واظهار پشیمانی بکنه بلند بلند زد زیر خنده ،دوستاشم شروع کردند به خنده وتماشای من ،معلوم بود بدجوری حالش خرابه ،نعشه نعشه بود چون هر خاصیتی که داشت به قول خودش خیلی غیرتی بود، اینقدر کفرم در اومده بود که نمی دونستم چیکار کنم به سرعت چند تا لباس ورداشتم ومرجان رو بیدار کردم از خونه زدیم بیرون تا دقیقه ای که داشتم از در میرفتم بیرون داشتن من رو مسخره میکردند ،باورم نمیشد برم برای کی تعریف کنم که شوهرم همچین کاری میکنه وبعد وسیله ای برای خندیدن خودش ودوستاش درست میکنه، یواش یواش احساس کردم روزی که بخواد من ودست رفاقش بسپاره چندان دور نیست
یک ساعتی رو توی خیابونا بی هدف میچرخیدم ، اعصابم بهم ریخته بود احساس میکردم به شدت تحقیر شدم ،احساس میکردم بی ارزش ترین آدم روی زمینم که یه مشت عملی باید بهم بخندند ،مرجان رو خونه مادرم رسوندم به مادرم گفتم کار دارم ،نمیخواستم بچه تو ای حال در کنارم باشه ،دوباره تو خیابونا میچرخیدم ،نا خود آگاه جلوی درب خونه دوستم رویا خودم رودیدم ،زنگ زدم خونه بود ، رویا چند سالی میشد که از همسرش جدا شده بود بچه هم نداشت ،رفتم تو به محض ورود بغضم ترکید کلی گریه کردم وماجرا رو گفتم اونم ناراحت شد ولی بروم نمیاورد میگفت بابا چیزی نشده که گور پدرش ،رفت ومشروب آورد اینقدر اعصابم خورد بود که میخوردم وگریه میکردم ،گفت شب یه مهمونی خیلی توپ دعوته واز من خواست باهاش برم ،اصلا حوصله نداشتم ولی اینقدر اسرار کرد منم که سرم داغ شده بود آخر سر قبول کردم ولی گقتم زود برگردیم ، به مادرم گفتم شب پیش رویا میمونم

رفتیم مهمونی توی خیابون ظفربود خونه یکی از دوستای رویا ، خیلی آدم اومده بود ،خیلی هم تدارک دیده بودند راست میگفت از اون مهمونی های آنچنانی بود ،گروه موزیک و نور پردازی و مشروب و...آدمای الکی خوش ، از لحظه ای که رفتیم من لیوان مشروب دستم بود وگوشه ای نشسته بودم وتوی خودم بودم گهگاهی با کسانی که رویا میاورد وباهام آشناشون میکرد کمی خوش وبش میکردم ودوباره مینشستم ،نه حوصله رقصیدن داشتم نه چیزی ،تو خودم بودم که یک دفعه موزیک عوض شد ، صدایی دلنشین ،خیلی دلنشین وزیبا از جایی که نشسته بودم کنده شدم ودنبال صدا رفتم پسری جوان خوشتیپ تمام جمعیت داشتند نگاهش میکردند ، به دیوار تکیه زده بودم وگوش میدادم وتوی حال خودم بودم ،یک لحظه به خودم اومدم دیدم بیشتر نگاهش روی منه ،اول فکر کردم عین بقیه خواننده ها که به مردم نگاه میکنند اون هم نگاه میکنه ولی کمی که دقت کردم دیدم دائما با چشماش حرکات من رو دنبال میکنه ،بهم لبخند میزد ،با لبخندی همراهیش کردم ورفتم سر جام نشستم دوسه تا موزیک اجرا کرد ودوباره خواننده عوض شد ،داشتم لیوانم روسر میکشید که دیدم رویا با همون پسره جلوم وایساده بلند شدم دیدم دستش رو دراز کرد ورویا گفت مژگان ایشون آرش هستن وبه آرش هم گفت این هم مژگان باهاش دست دادم وسلام علیک کردم ،توی چشماش یک برقی بود وانگار از دیدن من خوشحال بود ، همینجور عین آدم های ماتم زده بهم خیره شده بود وبا لبخند بهم نگاه میکرد ،بهم گفت افتخار میدید باهم برقصیم ، اصلا حوصله نداشتم ولی بی ادبی بود اگر میگفتم نه ،باهاش همراه شدم ،اینقدر مست بودم که به زور راه میرفتم از بعداز ظهر تا شب درحال مشروب خوردن بودم ، چند دقیقه ای رقصیدیم وشوخی کردیم ،یخ هر دومنون باز شده بود با هم میگفتیم ومیخندیدم ،لیوان مشروب بود که سر میکشیدم اون هم همراهیم میکرد ،دیگه چشمام سیاهی میرفت از مستی ،نمیدونم چه حسی بود ولی نمی خواستم اون شب تموم شه واون بره ، آهنگ ملایم که زدند من رو در آغوش گرفت وشروع کردیم به تانگو رقصیدن ،تو مهمونی های قبلی از این کارا کرده بودم گهگاهی ولی همش رو حساب شیطنت بود ولی اینبار انگار داشتم واقعا لذت میبردم ، از یک تایمی رو دیگه یادم نیست که چه جوری وکی خونه برگشتیم .
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم ،به زور چشمام رو باز کردم ،مرجان  بود بهش گفتم بعد از ظهر میام دنبالت ،دیدم میخنده ومیگه یعنی شب دیگه نگاهی به ساعت کردم ساعت دویعد از ظهر بود ،ازش خدا حافظی کردم واومدم از جام بلند شم که یکدفعه خشکم زد تازه متوجه شدم چی شده . شب رو با آرش گذرانده بودم و...
خیلی ناراحت بودم وپشیمون از طرفی احساس میکردم کار اشتباهی کردم ولی وقتی به کارهای ابراهیم فکر میکردم ورفتار روز قبلش کمی احساسم تعقیر میکرد وپیش خودم احساس رضایت میکردم . وقتی آرش متوجه شد که من متاهل هستم بیشتر از من شوکه شده بود وانگار ترسیده بود ولی ازطرفی هم اظهار علاقه شدیدی به من میکرد ،وقتی حمام بودم رویا ماجرای زندگی من روبراش تعریف کرد بود وقتی شنید چه اتفاقاتی برام افتاده خیلی متاثر شده بود ،سعی میکرد من رو دلداری بده وبهم بگه کار اشتباهی رو مرتکب نشدم، من هم خودم کم کم همچین حسی رو پیدا کرده بودم نه تنها دیگه ناراحت نبودم بلکه خوشحالم بودم که تونستم کسی رو برای تنهایی هام پیدا کنم ،اون روز رو بدون اینکه دنبال دخترم برم با آرش ورویا ودوست رویا سر کردم ،شب سری به دخترم زدم ولی دوباره برگشتم خونه رویا ، آرش گفت که امشب جایی برنامه داره و اگر دوست داریم میتونیم باهاش بریم ، از خدا خواسته باهاش همراه شدم  ، اون شب هم چشم ازم برنمی داشت وبا اون صدای زیباش که اینبار بیش از پیش برام دلنشین شده بود هر لحظه بیشتر احساس نزدیکی بهش میکردم ،انگار فقط برای من میخوند وفقط من رو میدید ،خیلی ها هم متوجه شده بودند ولی مهم نبود ،مهم این بود که بعد از چندین سال کمی احساس خوشحالی رو زیر پوستم حس میکردم ،با تمام وجود و به سرعت داشتم بهش وابسته میشدم ،این بلایی بود که ابراهیم سر من آورده بود ،دچار کمبود محبت شدید شده بودم وکارهام دیگه دست خودم نبود.
اون شب روهم با آرش سپری کردم ولی اینبار نه تو عالم مستی بلکه توی هوشیاری کامل وکاملا با اراده وخواست خودم ، فرداش بود که ابراهیم زنگ زد وگفت که از خونه رفتن ،منم رفتم ودخترم رو برداشتم و به خونه رفتم ،دائما با آرش در تماس بودم ،ساعتی نبود که از هم بیخبر باشیم ،دیگه اصلا به کارهای ابراهیم و... فکر نمیکردم ،تمام هوش و حواسم پیش آرش بود. وقتی دخترم تعقییر رفتارم رو دید جویای ماجرا شد ،سنش خیلی پایین بود ولی دیگه بچه نبود چون سالها بود عین من داشت تو اون زندگی زجر میکشید پا به پای من کتک میخورد و تحقیر میشد ،بارها با همون سن کمش میگفت چرا داری باهاش زندگی میکنی ؟ چرا برای خودت یه کس دیگرو پیدا نمی کنی ؟ تنها همدمم بود پس میتونستم با اینکه سن کمی داشت بهش اعتماد کنم ،بهش گفتم که با آرش آشنا شدم ، فکر کنم از من بیشتر خوشحال شده بود ،کنجکاو بود که ببینتش و دائما اسرار میکرد که باهاش قرار بذارم تا اون هم بتونه ببینتش ، با آرش که صحبت کردم وموضوع رو بهش گفتم اون هم استقبال کرد ، باهم قرار گذاشتیم وبیرون رفتیم ناهار رو با هم بودیم ،اینقدر اون دوتا با هم جور شده بودند که فکرشم نمیکردم ،بعد از سالها احساس میکردم زندگی بهم رو کرده ،آرش گفت شب رو بریم خونش که مخالفت کردم نمی دونستم برم اگر سر و کله ابراهیم پیدا میشد نمیتونستم توجیهی براش بیارم پس باید صبر میکردم تا بیاد خونه
برای اولین بار لحظه شماری میکردم ابراهیم زودتر بیاد خونه تا ما بریم ،بالاخره بعد از چهار روز اومد با دوتا از دوستاش بود که همیشه باهاشون میگشت اینبار با کمال میل سری وسایلم روکه از قبل آماده کرده بودم برداشتم ورفتیم،اول رفتیم خونه مادرم ،اون هم درجریان رابطه من و آرش بود ،راضی به این رابطه نبود ولی از اینکه میدید بعد از سالها کمی خوشحالم دیگه حرفی نمیزد وحمایتم میکرد.
غروب بود که رفتم سمت خونه رویا ، آرش هم اونجا بود ،اون شب برنامه نداشت .اینجوری بهتر بود شب روبا آرامش تمام سپری کردیم ،از همه جا وهمه چیز حرف زدیم کلی چیزهای تعریف کردنی داشتیم ،گفت فردا شب برنامه دارن ،قرار شد باهم بریم ولی بهم گفت قبل از اون فردا میخواد یه جایی باهم بریم، اولش بهم نمیگفت ولی اینقدر اسرار کردم وکنجکاویم رو نشون دادم تا گفت ،کمی شوکه شده بودم از درخواستش ،میگفت فردا با هم بریم وصیغه بخونیم ویک صیغه نا مه بگیریم ،اولش کلی بهش خندیدم ،رویا هم میخندید ،گفت مگه چیه من برای خودت میگم ،بهش گفتم من شوهر دارم صیغه نمیتونم بشم که ،گفت میدونه واین کار برای امنیت منه ،گفت جایی رو آشنا داره که با کپی شناسنامه میتونه صیغه نامه ازش بگیره ،وقتی دلیلش رو ازش پرسیدم کمی بیشتر به منطق حرفاش پی بردم ،میگفت اگر به طور اتفاقی توی یک مهمونی ویا جایی پلیس بریزه و بگیرتمون اونجوری اگه معلوم شه توشوهر داری پدرمونو در میارن ولی وقتی صیغه نامه داشته باشیم در اصل من وتو مشکلی دیگه نداریم و کسی دیگه نمیتونه گیر بده ودنبال چیز دیگه ای نمیره، راست میگفت آخه بگیر بگیر ها توی مهمونی ها زیاد شده بود وتنها کسایی رو که راحت تر از بقیه ول میکردند زن وشوهرها بودند ،اینجوری امنیتش برای خودم هم بیشتر بود بعدشم از کجا کسی میفهمید ،پس قبول کردم ،فردا رفتیم دفترخانه ای که میگفت وازمن فقط یک کپی شناسنامه و دوتا قطعه عکس داد والبته بجای اصل شناسنامه دوتا تراول صد هزار تومانی شیرینی داد وصیغه نامه رو گرفتیم ،دیگه احساس میکردم آرش شوهرمه ، تو همین فکر ها بودم که یک لحظه ترس تمام بدنم رو فرا گرفت ،دست وپاهام سر شدو قدرت راه رفتن نداشتم ، یعنی من الان دوتا شوهر دارم ،اگر بفهمن چی ،چه بلایی سرم میاد ؟ این توی ایران یعنی سنگسار یعنی مرگ از حماقت خودم شوکه شده بودم ،آرش که متوجه شده بود گفت چی شده مشکلت چیه ؟ نترس این رو فقط برای روز مبادا نگه میداریم وبس نگران هیچ چیز نباش من هستم عزیزم .
حرفهاش کمی آرومم میکرد ،دیگه کم کم بیخیال شدم ولی ترس روداشتم ،از طرفی هم دیگه وقتی باهاش بیرون ویا مهمونی میرفتم نگران این نبودم که اگه پلیس مارو بگیره چی میشه، روزها میامد ومیرفت و من خودم رو همسر آرش میدونستم  وابراهیم دیگه تنها حکم یه همخونه مزاحم روکه نصف ماه رو الافم میکرد ونمیتونستم آرش رو ببینم رو داشت ،اون هم نصفه ماهی بود که خونه نبود ،چون هر لحظه امکان داشت سرو کلش پیدا بشه هیچ موقع ریسک نمیکردم وتوی اون تایم با آرش حتی بیرون هم نمی رفتم .
یکبار حدود دوهفته ای طول کشیده بود و خونه نیومده بود تلفنش هم خاموش بود تا اینکه یک روز حدود ساعت ده شب بود که پیداش شد،اینبار تنها بود ،خیلی تعجب کردم  ،ازش پرسیدم کجا بودی که گفت دستگیر شده بوده وزندان فرستاده بودنش ،انگار اون هم از زندگی با من دیگه قطع امید کرده بود چون حتی بهم زنگ هم نزده بود، گفت یکی از جاهایی که کار میکردند لو رفته ودوباره ممکنه بیان سراغش باید یک مدتی از اینجا بریم ،اول فکر کردم خودش تنهایی میخواد بره توی دلم قند آب شده بود ،ولی بعد فهمیدم منظورش اینه باهم باید بریم شمال ،به شدت باهاش مخالفت کردم که با هام درگیر شد ودوباره کتک کاری شروع شد ،بعد از اینکه کمی آروم شد به بهانه قهر کردن وسایلم رو برداشتم ورفتیم خونه مادرم ،باید هر جور بود از این رفتن جلوگیری میکردم ،با آرش تماس گرفتم وموضوع رو بهش گفتم خیلی ناراحت شد ، میگفت زنگ بزنم به پلیس ولو بدمش تا برن توی خونه بگیرنش ،فکر بدی هم نبود ولی بعدا میفهمید کار منه و وقتی بر میگشت حتما پدرم رو در میاورد ،دیدم بهترین راه اینه که به همین حالت قهر بمونم خونه مادرم ،فرداش بود که اومد اونجا خونه مادرم ،محلش نمیذاشتم ،وقتی شروع کرد به حرف زدن واینکه من نمیتونم شماها رو اینجا تنها بذارم وبرم یک دفعه نا خود آگاه خندم گرفت وگفتم از کی تاحالا غیرتی شدی تو که همینجوری مرد غریبه میاوردی خونه به اینکه زنت و با لباس خواب تو خونه دیدن دسته جمعی میخندید و... که بحث بالا گرفت ودر آخر من به نتیجه مطلوبم رسیدم وخودش تنها رفت ،خوشحال بودم که موفق شدم میتونستم یک نفس راحتی بکشم.
دوسه شب بعدش بود که با آرش به یک مهمونی رفتیم در خیابان .... کوچه ... طبقه .... خونه آقای... از اون مهمونی های درست حسابی بود ، حدود ساعت 11 شب بود ،همه مشغول رقص بودند که یکدفعه صدای جیغ بلند شد وچراغ های سالن روشن شد ،گروه موزیک ،موزیک رو قطع کرد وهمه یکدفعه تازه متوجه شدند وسط جمعیت کلی پلیس با لباس پلیس ولباس شخصی دارن مردا وزن ها رو با فحش وبد وبیراه جدا میکنند ،همه زنان جیغ میکشیدند واینطرف اون طرف میدویدند، زنها رو فرستادن توی یک اتاق بزرگ خونه ومردها رو توی حال نگه داشتند،ظاهرا منتظر ماشین برای انتفال بودند ،بعد از حدود نیم ساعتی دوتا مینی بوس اومد وهمه روسوار کردند ورفتیم ،زنها رو سوار یک ماشین کرده بودند ومردا رو سوار یک ماشین ،توی مینی بوس فهمیدم که داریم میریم مفاسد اجتماعی (وزرا) رفتیم اونجا وبا رفتار تحقیر آمیزی فرستادنمون توی بازداشتگاه ،بازداشتگاه زنان طبقه اول بود وبازداشتگاه مردان زیر زمین بود ، بازداشتگاه شامل یک راهرو با عرض حدود دومتر بود که در سمت راست اون سه تا اتاقک کوچک که در نداشت واقع شده بود ،در انتهای سالن سمت چپ هم دوتا دستشویی بود ،کف بازداشتگاه موکت طوسی رنگی بود که بو گرفته بود ودر کنار اتاق ها تعدادی پتو از جنس پشم شیشه بود که برای خواب استفاده میشد.
شب رو با هر مصیبتی بود سر کردیم وصبح راهی دادسرا شدیم به همه ما مقنعه هایی سرمه ای رنگ دادند وروسری هامون رو نگه داشتند ،همه را دوتا دوتا دستبند زدند به من وآرش که رسیدند مارو بهم دستبند زدند ویکی از مامورین گفت این دوتا زن وشوهرند دیشب دوستشون مدارکشون رو آورده ، کاره رویا بود چون صیغه نامه پیش اون بود ،کمی خیالم راحت شد وتوی دلم آرش رو دعا میکردم وبا لبخندی ازش تشکر کردم ، رفتیم دادسرای ارشاد توی خیابون بخارست ،یک ساعتی توی راهرو الاف بودیم تا چند نفر چند نفر صدامون کردند توی شعبه ،ظاهرا برای همه یکصد هزار تومان جریمه وشصت ضربه شلاق بریده بودن وبرای اونهایی که زن وشوهر بودند تنها جریمه وشامل شلاق رابطه نامشروع نمیشدند ،خوشحال بودم از این موضوع ومنتظر که بریم توی شعبه ،به غیراز اعضای ما پرونده های دیگری هم توی شعبه میامد ومیرفت ،خیلی سرشون شلوغ بود،نوبت ما شد که رفتیم توی اتاق چند نفر دیگر با پرونده های دیگر از جاهای دیگر نیز داخل شعبه بودند به هیچ کس نگاه نکردم وتنها بازپرس را پشت میزش نگاه میکردم ،دانه به دانه منشی دادگاه اسم ها را میخواند وبه جرم رابطه نامشروع وشرکت در مراسم لحو ولعب جریمه وشلاق را اعلام میکرد تا اینکه نوبت به من وآرش رسید دست آرش را سفت گرفته بودم اسممون رو صدا کردن ومنشی گفت که این دونفر طبق صیغه نامه شماره ... از دفتر خانه ... صادره در تاریخ ... زن وشوهر هستند ،وبعد مدرک صیغه نامه روبه دست قاضی داد ، قاضی سری تکان داد ورو به آرش گفت مرد هم مردای قدیم آدم زنش رو همچین جاهایی میبره و شروع کرد کمی به نصیحت کردن ،یکباره یک صدایی از پشت سرم گفت این خانوم که همسر این آقا نیست ،این خانوم زن دوست منه ،چی دارید میگید شما، کم مونده بود پس بیوفتم ،قدرت برگشتن ونگاه کردن رونداشتم ،تنها من نبودم که خشک شده بودم سکوت بدی توی دادگاه برقرار شد ،و مرد دوباره حرفش رو تکرار کرد واینبار اسم وفامیل ومن واسم وفامیل ابراهیم روبه طور کامل گفت وحتی اسم دخترم رو، به زحمت صورتم رو چرخوندم ،وای خدای من اصغر بود ،دوست صمیمی ابراهیم کسی که هر هفته چترش توی خونه ما باز بود با دستبند وبا یک مامور نشسته بود با صورتی خشم آلود به من نگاه میکرد، نمیتونستم خودم رو کنترل کنم وداشتم پس میوفتادم ، قاضی از من پرسید راست میگه ،هر جور بود به خودم مسلط شدم وگفتم نه ایشون اشتباه گرفته ،گفت پس اسم وفامیل وتو رواز کجا میدونه ،میگه آدرس خونتون رو هم داره ،گفتم نه داره دروغ میگه من این آقا رو نمیشناسم ،اصغر گفت بذارید من شماره همسرش رو بهتون بدم تا مطمئن بشوید ،قاضی که ظاهرا الکی الکی سوژه ای مهیج پیدا کرده بود بقیه رو بیرون کرد ومن ماندم وآرش ومامورمان واصغر ومامور همراهش ومنشی دادگاه ،شماره ابراهیم را از اصغر گرفت واز همان تلفن شعبه زنگ زد ،داشتم زهره ترک میشدم ،خودم رو بالای چوبه دار میدیدم ، آرش هم حالش بهتر از من نبود وکلا لال مونی گرفته بود، قاضی پس از یکی دوبار شماره گیری گفت این موبایل خاموشه ،واز اصغر پرسید مطمئنی چیزی رو که داری میگی ،اصغر قسم خورد که داره راست میگه  ، قاضی رو به من کردو گفت : میدونی اگر اثباط شه حکمت چیه ؟
 سـنگسـار 
فریاد

Saturday 19 January 2013

صدور حکم محاربه برای زمامداران جمهوری اسلامی

آقای سید علی خامنه ای  شما اید که میباید حکم محارب دریافت کنید ،این شما وسردم داران حکومتتان هستند که میباید به جرم محاربه محاکمه شوید نه آن جوانانی که به علت فقر مالی وعدم کفایت زمامداران شما مجبور به انتخاب آخرین راه برای رفع نیازهای خود شده اند ،آقای دکتر محمود احمدی نژاد که ادعای صادق ترین دولت را بی آنکه لحظه ای از حال وروز مردم ایران داشته باشید به راحتی بر زبان جاری میکنید این شمایید که باید برایتان عجالتا حکم مجنونیت صادر شود ،هیچ فردی مجرم زاده نیست وهیچ کسی دوست ندارد با دست درازی به اموال دیگری امرار معاش کند ولی از برکت وجود جمهوری اسلامی گویی این آخرین راه است ،اینها را نمیگویم که مدعی روشنفکری باشم تنها تجربه شخصی ام را باز گو میکنم ،روزگاری در آگاهی با دو سارق کیف قاپ مدتی را گذرانده ام ،محسن جوانی بود که دوبار از رسانه ملی شما خانواده او را که به علت عدم وجود مسکن به جنگل های شیان پناه برده بودند نشان داده بود ولی امان از بیداری مسئولین ، اوکه راهی به غیر از سرقت برای نجات خانواده اش نداشت بالاجبار روی به این کار آورده بود 
آقایان سرقت یک مقوله ذاتی ویا اعتیادی غیر قابل ترک نیست ،این تنها دستاوردی است که شما برای این ملت به ارمغان آورده اید ومیبایست بر مبنای قوانینی که مردم را با آن قضاوت میکنید محاکمه ومجازات شوید ، معنی جرم محاربه در ماده 183 قانون مجازات اسلامی آمده، به این معناست که کسی برای ارعاب مردم یا برای جنگیدن با آن‌ها یا ترساندن آن‌ها اسلحه به کار می‌برد و قصدش گرفتن جان یا مال یا امنیت آن‌هاست؛ یعنی در این ماده آمده است که هرکسی برای ایجاد هراس 
در مردم دست به اسلحه ببرد، محارب است. آیا این همان وضعیت کنونی ملت ایران نیست ؟؟

 آیا این روال حکومت شما نیست که باعث ایجاد وحشت ومردم گریزی دینی شده است ،این اصل ولایت فقیه وجمهوری اسلامی است که در تمامی روزهای زندگی مردم ایران باعث ارعاب وایجاد وحشت در مردم شده است ،آیا این شما نبودید که بارها با استفاده از صلاح های گوناگون در مقابل مردم بی دفاع به نزاع پرداخته اید ؟؟؟ 

حال تنها بعد از گذشت دوماه واندی حکمی مبنی بر اعدام دو زورگیر که قطعا به علت فقر مالی دست به این کار زده اند
 صادر میگردد و پرچم سایتها ومنابع خبری دستمال به دست حکومتی خبر از اقتدار پلیس وقوه قضاییه ایران میدهند ،محاربه حکمیست در شان سردمداران حکومت جلاد جمهوری اسلامی نه کسی که تنها به خاطر رفع نیازهای اولیه زندگیش راهی به غیر از تیغ زدند هموطنش ندارد 

اعدام پاسخی برای گرسنگان نیست
فریاد 

Wednesday 16 January 2013

زانیار و لقمان را اعدام نکنید

دکتر سعید ماسوری  از سال 1379 در زندان به سر میبرد ودر همان دادگاه اول به اعدام محکوم شده و این حکم توسط دادگاه تجدید نظر نیز تایید شده ولی پس از فشار های بسیار حقوق بشر این حکم لغو گردید ولی سعید همچنان پس از گذران سالها زندانی ی ملاقاتی همچنان در حال گذران حبس در زندان رجایی شهر است 




  دکترسعید ماسوری زندانی سیاسی زندان رجایی شهر کرج در طی نامه ای برای نجات جان دو همبندی خود زان...یار و لقمان مرادی می‌گوید: "همه استخوانهای مرا قطعه قطعه و خرد کنید ولی دست از این جگر گوشه‌های ما بردارید."

سعید ماسوری که این دو زندانی را برادر کوچک خود میداند می‌گوید: "خدایا خود می‌دانی که سال‌ها خودم در همین وضعیت در مقابل چوبه دار و در نزدیکی مرگ در سلول انفرادی در سکوتی هولناک به انتظار نشسته بودم به گواه و شهادت خودت ذره‌ای نگران نبودم٬ ولی اکنون بعد از ۱٣ سال در زندان که دیگر نه رمقی برایم باقی مانده و نه توانی٬ صدای فرو ریختن قلبم را با هر صدای باز شدن درب بند بسان ناقوس بزرگ مرگ می‌شنوم٬ که این بار نه بسراغ خودم که بسراغ زانیار و لقمان٬ جوانان معصومی که به اندازه برادران کوچک‌تر و بچه‌های خودم دوستشان دارم٬ آمده‌اند."

متن کامل این نامه را در زیر میخوانید:

التماس و التجا به درگاه خدا و همه وجدانهای بیدار

معجزه کن خدایا معجزه کن که معجزه تنها٬ کار تو است. معجزه کن که در میهن ما هرطناب دار اثبات اقتدار است و وجدانهای فاسد و خاموش قاضیان٬ مزد نمایش قدرت و تحکیم خود را تنها بر پای چوبه‌های دار و حلق آویز کردن جوانان باز یافته‌اند. گواینکه این اثبات حاکمیت آن‌ها که اینگونه کاهش هراس و وحشت خود را در به کشتار کشاندن و بپای دار کشاندن جوانان می‌گیرند٬ الان موضوع صحبت من نیست. خدایا خود می‌دانی که سال‌ها خودم در همین وضعیت در مقابل چوبه دار و در نزدیکی مرگ در سلول انفرادی در سکوتی هولناک به انتظار نشسته بودم به گواه و شهادت خودت ذره‌ای نگران نبودم٬ ولی اکنون بعد از ۱٣ سال در زندان که دیگر نه رمقی برایم باقی مانده و نه توانی٬ صدای فرو ریختن قلبم را با هر صدای باز شدن درب بند بسان ناقوس بزرگ مرگ می‌شنوم٬ که این بار نه بسراغ خودم که بسراغ زانیار و لقمان٬ جوانان معصومی که به اندازه برادران کوچک‌تر و بچه‌های خودم دوستشان دارم٬ آمده‌اند. خدایا مرا عفو کن که می‌دانم حرف‌هایم علامت ضعف و درماندگی است. ولی برای من در زندان و اسارت چه راه دیگری باقی مانده است٬ جز التماس و التجا به درگاه تو!

حال با شمایانم‌ای آدمها ٬‌ای کسانی که در بیرون زندان شاید هیچگاه٬ هیچگاه شاید به درستی خبردار نشدید٬ که در اینسوی دیوارهای زندان چگونه آدم‌ها را در میان خشکیدگی و بهت سایرین به زنجیر کشیده به کشتارگاه می‌برند و آنگاه با زدن چهار پایه از زیر پایشان٬ زیر وزن تمامی جسم خویش این انسان‌ها در هم می‌شکنند٬ و آنگاه که بدن از آخرین رعشه‌هایش باز ایستاد٬ حاکمین حاکمیت خود را ثبات یافته می‌پندارند و اینگونه انسانیت سایر زندانیان را هم به اسارت گرفته و آن‌ها را به افرادی بی‌روح مبدل می‌گردانند٬ هم از این رو آری از همین روی است یاریم کنید!‌ای وجدانهای بیدار همه به وجدانتان سوگند یاریم کنید! شاید صدای شما را بشنوند به آن‌ها بگویید که اگر می‌خواهید همه استخوانهای مرا قطعه قطعه و خرد کنید ولی از این جگر گوشگان ما دست بردارید! به آن‌ها بگویید که همه وجود مرا بند به بند بگسلانید ولی بچه‌هایمان را طعمه ماران خفته بر دوش حاکمیت نکنید. به آن‌ها بگویید شما را بخدا به آن‌ها بگویید که آن‌ها بی‌گناهند اگر چه می‌دانم که آن‌ها تنها به دنبال قربانی اند٬ ولی به آن‌ها بگویید که آنچه بر سر آن‌ها آورده اند٬ بر سر هر کس دیگر می‌آوردند برای خلاصی از فشار‌ها مسئولیت همه جنایات عالم را به عهده می‌گرفت!‌‌ همان کاری که خود من در آن دوران برای خلاصی از آن جهنم کردم٬ و برای خلاصی به سنگین‌ترین جرمی که سریع‌تر مرا اعدام کنند٬ اعتراف کردم٬ این تنها راهکار در بازجویی‌ها است که صد‌ها نمونه را دیده‌ام. در آخر باز هم ملتمسانه از همه وجدانهای بیدار استمداد می‌طلبم تا پیش از آنکه خیلی دیر شود به یاری فرزندانما ن بشتابیم‌‌ همان گونه که مادری برای نجات فرزندش! و لحظه‌ای حال مادرانشان را تجسم کنید و بدانید که اینان فرزندان شما هستند.

سعید ماسوری از زندانیان سیاسی رجایی شهر

۲۵ دی ماه ۱٣۹۱

منبع: کمیته بین المللی علیه اعدام

Monday 14 January 2013

The failure in the government proposal for population increase

To the attention of Mr Ali Khamenei just to let you know that as far as I can I do listen to what is said by you and your appointed president and that I will do so in the future. Whatever you two say gives one a sense of ecstasy !!, a feeling one has after taking cocaine which helps you to see your ruined everyday life like a false dream which makes you imagine for a few moments that everything is in order and there is nothing wrong with your life, or else your whole life is fake and a nightmare caused by the enemy, but sometimes although failing to comprehend what you say as I do fail to find anything comprehensiblein them I think it is necessary to offer my advices on them especially as always you just mentioned that the regime you are ruling, ‘ The Islamic Republic’ is a democratic one, so I will give my guidelines thereof.

SATAR BEHESHTI 

  I remember the day you emphatically insisted on population increase which was timely to say so and that you said people, ‘Your Subjects,!!!!!!’, should ignore the current situation of not having their daily bread on the table and not take it seriously and that the fact of having, ‘ nothing to eat’ should not discourage people from having or rather producing too many children for you, but it has been for a while that my mind has been preoccupied by a problem. I doubt it whether your proposition to increase population is possible with the current state of affairs of Iran. You should not think that in displaying these photos I am being sarcastic or else my words are being ironic. The photos on this post have been selected accidentally and I believe that the point made by you to increase people this year would lead nowhere and it is wise for people not to land themselves in expenses unwanted so that they should not create economic and mental problems for themselves and fall under heavy financial burdens. There are births every day and as the grow painstakingly by their families, these children perish at the hands of, ‘your government’ or ‘devoted unknown soldiers’!!!!, oh, no, by the interference of a ‘divine hand’ or by accidents or else by human folly, or upon growth they are the victims of incredible crimes which would land them in prison for a long time, especially the prime time of their lives. However, it has been for some years since, ‘Your Excellency’!!, has assumed the leadership of this people, with the, ‘Angel of death’ interfering these long years seem to be quite short and that for those who perish in Iran for many unknown reasons, the blame should fall upon your government and regime and on a daily basis the accusation would fall on your aides who never seem to respond to these accusations, and what follows is the press conferences on TV, and promises of investigations. These all make up the common daily life of my nation , the other days of course include hangings, prosecutions, strikes and the fall of a dependent who has been detained only for a few days though simply as a suspect rather than a professional criminal or a gun man even though gun men move freely everywhere in cities and for you the major threat is the poor hard working person who attempted to write a few lines on his computer.
Your biggest luck lies in the fact that our people tend to forget things which results from the fact they are involved and harassed by the cares of their daily life which makes them forget these events so soon. The large number of road accidents, the coach carrying school girls to ex-battle grounds known as Rahiane Noor, and tens of these girls who lost their life which happened recurrently, the prosecution of prisoners in all major or small cities the unreasonable and dubious death of university professors in detention, the blogger who loses his life while he is kept as a suspect under torture. Again the train accident which ended in tens of people losing their life. I do believe that it takes a person only to study as far as secondary school to know how painful and difficult it is for a father or mother to raise a child, years of struggle to bring up a child, so that in the future they would take pride in seeing those children but you turn this hope into dust simply in a matter of seconds. Not even for once you tried to find the guilty person and in brave manner take full responsibility.
 It is better not to shed tears with these foolish ideas of population increase and to spend time preaching rather to spend a little time observing the news and all that is happening in our country taking full responsibility.
Write: M.Z  فریاد
Translate by : Reza Heydar